ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
--------------
ماه هم خسته شد
شعر از سید علی میرافضلی --------------
(1) یه آشنایی داریم ما، این خانوم چند وقتی ه که دکتر بهش گفته باید قلبشو عمل کنه، اما خب به دلایلی از جمله ترس تا الآن که تن به عمل نداده. یکی دو روز پیش این خانومه داشت با مامانم حرف می زد، بعد خب من تو اتاق نبودم. همین طوری وسط حرفاشون سر رسیدم، دیدم خانومه داشت می گفت: می گم با همون آمبولانس ببرنم شهر خودمون. فکر کردم بالاخره تصمیم به عمل گرفته؛ و از اون جایی که اول و آخرش باید عمل بشه تا حالش بهبودی نسبی پیدا کنه، با یه حالت مشتاقانه و خاصی گفتم: _ ع؟ کی به سلامتیییییی؟!
که ناگهان خانومه پکیییییییییید از خنده و مامانمم هم خنده ش گرفته بود هم می گفت ایوای این چه حرفیه! من: Oo ! چی شد؟ مگه چی گفتم؟
خانومه با خنده گفت: داشتم به مامانت می گفتم اگه مُردم دلم می خواد بچه هام ببرنم شهر خودمون خاکم کنن! :|
... بی زحمت دوباره بخونید ببینید من در ادامه ی این حرف با ذوق و شوق چی گفته بودم! :|
(2)
اینو گذاشتم که تمام روز سرحال و بانشاط باشید!
(3) امشب بالاخره با لاله حرف زدم :) هی هر روز به یه دلیلی نمی شد زنگ بزنم گفت نه بابا اتفاقاً شدیداً بی خوابی دارم! حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم.. لاله دوست دوره ی کارشناسیمه، یکی از بهترین و بامعرفت ترین دوستایی که یه آدم ممکنه داشته باشه.. یه کم دلم باز شد :)
برای سلامتی خودش و کوچولوی تو راهش دعا کنید :)
(4) سرور رو یادتونه؟ همون دوستم که پارسال متأسفانه مادرش به رحمت خدا رفت.. همون که چند سال پیش تجربه ی ناموفقش در امر ازدواج اون قدری تلخ بود که کمر خودش و خانواده و ما دوستاش رو شکست..
و حالا.. فردا، روز عید فطر، جشن عقدشه دیروز زنگ زد دعوتم کرد که برای عقدش برم دزفول (دزفولی هستن). که عذرخواهی کردم و گفتم به دلایلی که خودت می دونی امکان اومدن ندارم، اما از راه دور توی شادیت شریک هستم و برای خوشبختیتون دعا می کنم
شما هم برای خوشبختیشون دعا کنید :)
(5) لطفاً بخونید گفته بودم منتظر خبرای خوب از تک تکتون هستم و اگر خبری شد میام می نویسم، هوم؟ :) خب اولیش: دیشب یکی از دوستان بهم اطلاع داد که از برکت این ایام، روز عید فطر یک اختلاف خانوادگی چند ساله برطرف شده، که این موضوع شادی و آرامش خانواده ها رو در پی داشته.
از خدا می خوام همین طور که رفع این کدورت باعث آرامش فکری یه عده شده، به حق آبروداران درگاهش آرامش فکری رو به تک تک عزیزانمون هدیه بده
خداروشکر این از اولیش.. منتظر بعدیا هم هستم!
(6) لامصب دست عصر و غروب جمعه رو از پشت بسته بود.. امروز عصر رو می گم.. یه بغضی بود که باید شکسته می شد.. اشکشم بودها، اما موقعیتش نبود :| هی گفتم کاش زودتر شب بشه همه برن بخوابن.. و طبق معمول پا گذاشتم رو بغضم و هی فشار دادم هی فشار دادم.. تا بالاخره تونستم عادی(!) تو خونه برم و بیام..
الآن شب شده، تقریباً همه خوابن؛ دیگه مانعی نیست.. اما خب اشکی هم دیگه نیست.. بغض ه هستشا.. ولی بیچاره رسماً خفه شده ازبس پامو فشار دادم روش.. هوم.. اشکال نداره، دیگه عادت کرده...
دلم بارون می خواد.. [ چهارشنبه 92/5/16 ] [ 2:5 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |